با اینکه خانواده پولداری نبودند٬در همه ی کارهایشان سلیقه ی خاصی به خرج می دادند.روی زمین غذا نمی خوردند٬یک میز کهنه داشتند و چند صندلی.آنچنانی نبودند ٬اما خاص بودند . من همیشه توی خانه ی خودمان تعریف آنها را می کردم.هر چند رفت و آمدمان بیشتر می شد بیشتر از این خانواده خوشم می آمد.کتاب ودفتر های درسی مهدی و حمید که یکی دوسال بزرگتر از من بودند٬کم کم ارث می رسید به من همه امان ریاضی می خواندیم....
....
به حرفهایش اعتماد کردم ٬اعتماد کردم که یک راهی را می توانم با او شروع کنم و تا آخر بروم اما وقتی به حمید جواب مثبت دادم ٬یقین داشتم که یقین دارد به اسلام ...
....
آقا مهدی با اینکه فقط یک سال از حمید بزرگ تر بود ٬یک نوع حالت پدری نسبت به او داشت.هم رزمانش می گفتند:حمید جلوی آقا مهدی فقط یک جور می نشست ؛دو زانو. وقتی هم آقا مهدی می رفت باز از اول تا آخر حرف او مهدی بود.می گفتیم حمید آقا !ما هم مثل تو آقا مهدی را شناخته ایم. آه می کشید می گفت نه ! به خدا شما آقا مهدی را نمی شناسید. من با داداش مهدی بزرگ شده ام . پا به پای خودش مرا برده است . همیشه می گفت «عمر مفید من از تبریز شروع می شود ؛از وقتی که رفتم پیش مهدی . »
«اما عمر مفید من از وقتی شروع شد که با تو ازدواج کردم ؛هر چند که تو همیشه آن سر دنیایی و من....» مثل بچه ها لب هایش را ورچید و ساکت ماند. یک چیزی قلمبه شده بود توی گلویش. حمید با دلواپسی نگاهش کرد .خودش تکیه داد به دیوار . دیوار ها سرد بود .دستش را دراز کرد روی مخدّه٬پشت فاطمه . گفت «فاطمه ! خدا می داند اگر مهدی کسی را داشت جای خودش بگذارد ٬در این شرایط تو را تنها نمی گذاشتم بروم»
....
«دیگر هیچ کس را ندارد ». پیشانیش را چسباند به شیشه و دشت که انگار تا آخر دنیا پهن شده بود دو باره در نگاهش لرزید و تار شد . فکر کرد «آخر دنیا ...آخر دنیا مگر کجاست ؟ حمید شهید شده . دیگر کسی نمی تواند مرا به اندازه ای او بفهمد . هیچ کس نمی تواند مرا به اندازه ای او دوست داشته باشد » سرش را از شیشه برداشت و چشمش افتاد به صورت خودش توی آیینه ماشین . دوست نداشت قیافه ی یک زن مصیبت زده ی شوهر مرده را داشته باشد ٬اما زنی که شوهرش ٬برادرش ٬دوستش ٬هم صحبتش را با هم از دست داده باشد چی ؟
چادر ش را کشید توی صورتش و شانه هایش را که می لرزید ٬جمع کرد. دلش نمی خواست بچه ها گریه ای اورا ببینند.»
«سه غم آمد به جانم هر سه یک بار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار»
نیمه پنهان ماه شهید حمید باکری به روایت همسر
نفس عمیق ۱:خدایا هر جا که شک است ایمان و هر جا که یاس است امید و هرجا که تاریکی است نور و هر جا که غم جاری است شادی نثار کن .
نفس عمیق ۲ :هشتم اسفند ماه سالگرد شهید حمید باکری در عملیات خیبراست شایسته بود که یادی از او کرده باشیم .
سلام.یاد و خاطره همه شهدای عزیزمون گرامی.
سلام
ممنون از همراهی شما مهربان
در پناه حق
سلام یاد آن بزرگمردان تاریخ گرامی...
سلام
راهشان هم مستدام باد...
ممنون از حضور گرمت
گاهی حسرت آن روزها را می خورم ! حسرت اعتقاداتی که از دل بود و شک آنرا ویران نکرده بود ! حسرت صداقت ها را ! حسرت عشق را که موج میزد در فضا و درکش برای هیچکس سخت نبود !
چند قرن است مگر فاصله گرفته ایم از آن دوران ؟
کجایند آن مردان بی ادعا ....
باز هم سپاسگزارتانم عزیز دوست داشتنی .ممنون از این زنگ های تنفس لازم و به جا .
راست می گویی ٬من هم بارها فکر می کنم مگر چقدر زمان گذشته است که اینهمه فاصله احساس می شود از معنا
ما را چه شده ؟!
نمی دانم!شاید اگر فرصتی پیش بیاید باز هم انسان هایی از این جنس فراوان باشند !
من هم از همراهی و همدلی ات بسیار خوشحالم ٬مهربان...
درپناه حق
سلام:
بسیار عالی بود ، من اعتقاد دارم،همیشه آنها در کنار ما به
صورت تازه!هستند و هر وقت اراده کنیم،در دسترس...
سلام
بله ٬آنها نظاره گر ما هستند .
خدایا ! خدایا ! صدایم میکنی و من در خوابم ؟!
عمری است در خوابم ، مرا بیدار میکنی؟!
حال بدی است که مانده ایم ،
فروخفته در چسبندگی های نکبت بار تعلق
و همچنان اسیر ...
بارالها! تنها تویی امید غوطه وران در سختی ها و کفایت کننده التماس کنندگان از بار گاهت. حضرت امیر (ع)
سلام
وبلاگتون بسیار جالب بود.
آپم ...
در پناه حق!
سلام
متشکرم
در اولین فرصت خدمت می رسیم
چشمت همین که خواست قیامت به پا کند ...
خمس اصول دین مرا از معاد داد
فطرس عزیز ٬من دیگه سکوت میکنم !
روحشانشاد راهشان پر رهرو باد