نصف شب رسیدیم شوش .هوا سوز داشت ، خیلی .قرار بود بیاید دنبالمان . ولی کسی منتظرمان نبود . برادرم گفت "بذار از راننده این وانت بپرسم بچه های سپاه کجا هستند . انگار سپاهی است . ماشین ،کنار خیابان پارک بود . ولی راننده پشت فرمان خوابش برده بود .
خودش بود . خیلی ناراحت شدم . شش ماه تمام که نیامده بود سراغمان هیچی ، حالا هم که آمده بودیم خوابش برده بود .
" چقدر شکسته شده بودی محمد . این را وقتی سرت را از روی فرمان ماشین بلند کردی ، فهمیدم . از آن همه چینی که به پیشانیت افتاده بود ، از آن همه تارهای سفیدی که بین ریش هایت دویده بود . آمده بودم دعوایت کنم . بگویم تو چه مردی هستی که زن و بچه ات را شش ماه به امان خدا ول می کنی و می روی ؟ بعد هم که دیدم خوابت برده ، می خواستم بگویم بعد از این همه وقت هم که ما آمده ایم ، خوابت برده .
اما همه ی اینها تا وقتی بود که چشم هایت را باز نکرده بودی .
خسته بودی محمد ، خسته . این یکی را از سرخی چشم هایت که انگار خاطره ی خواب را فراموش کرده بودند ، فهمیدم .و از نگاهت که انگار سنگینی همه ی غم های دنیا را روی دوشش گذاشته بودند .
یادت هست ؟ نتوانستم چیزی بگویم . حتا نتوانستم جواب سلامت را هم بدهم . فقط دلم می خواست بگویم دلم برایت تنگ شده ، تنگِ تنگ .
.........
ایستاده ام کنار دریا . آسمان گرفته است . صدای باد بین موج های آب که خودشان را به ساحل می کوبند ، گم شده است . دریا طوفانی است . من رو به دریا ایستاده ام و گریه می کنم . می گویی " چرا اینقدر ناراحتی ؟" صدای تو است ، مطمئنم . چشم می گردانم که پیدایت کنم . فایده ای ندارد . دوباره می گویی " چرا نگرانی ؟ آخه من و تو که این دنیا را نمی خواستیم . "
هر طرف را که نگاه میکنم نمی بینمت . می خواهم فریاد بزنم " کجایی؟" اما صدایم در نمی آید . می پرسی " می خوای پیش من بیایی ؟" سرم را تکان میدهم، یعنی می خواهم . می گویی " پس خودت را بسپر به آب ."
می خواهم بگویم " من شنا بلد نیستم ، می ترسم ." می گویی "توکل کن ، بیا ."....
نیمه پنهان ماه شهید عبادیان به روایت همسر
نفس عمیق : گاهی یک نگاه را می شود یک عمر توصیف کرد ، گاهی یک روز را می توان یک سال توصیف کرد و اما چگونه این روح های بزرگ را می توان با اندکی توان توصیف کرد ...