تنفس

به نام آنکه فکرت آموخت

تنفس

به نام آنکه فکرت آموخت

میلاد رحمت

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست

گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

خیال آب خضر بست و جام اسکندر

به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

طربسرای محبت کنون شود معمور

که طاق ابروی یار منش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا

که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود

که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

چو زر عزیز وجود است نظم من آری

قبول دولتیان کیمیای این مس شد

ز راه میکده یاران عنان بگردانید

چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد


 

نفس عمیق1: برترین ایمان آن است که بدانی خداوند همه جا با توست . حضرت رسول (ص)


نفس عمیق 2:شیعیان ما را در سه چیز بیازمایید :در مواظـبـت بر اوقـــات نمـــازها،در نگهدارى

اسرارشان از دشمنان ما و در همدردى و کمک مالى به برادرانشان .امام صادق (ع)

 

تبریک نوشت : میلاد پیامبر رحمت و مهربانی (ص) وامام صادق (ع) برهمه مسلمین مبارک باد

مناطق مرزی2


تیپ نبی اکرم(ص) نام کاملا آشنایی است برای اهالی کرمانشاه. شنیدن این نام یادآور خاطرات دوران دفاع مقدس برای یادگاران جبهه و جنگ است ، کسانی که در سالهای ایثار در جبهه حضور داشته اند با شنیدن این نام باز میگردند به دورانهای دور فداکاریها....من هم نام این تیپ را در خاطرات کردستان بسیار شنیده ام.

از راننده تاکسی سراغ تیپ نبی اکرم (ص) را گرفتم ، مسیر را کاملا می شناخت مرا به میدان بزرگ شهر کرمانشاه درب پادگان برد ....

اهالی کرمانشاه معروف به غریب نوازی هستند بسیار با بیگانه ها مهربانند . همین ویژگی شان احساس خوبی به آدم

میدهد فکر میکنی سالهاست که آنها را میشناسی کمتر غریبی میکنی.




شهید قهاری سالهایی را فرمانده این تیپ بوده است وچند سال فرمانده سپاه پاوه ،سنقر و جوانرود البته در سالهای اولیه جنگ که درگیریهای شدیدی با ضد انقلاب و گروهکها در آن منطقه وجود داشته و همزمان جنگ تحمیلی هم با عراق در آن مناطق بوده است در سالهای بسیار سختِ ناامنی ....

بهر حال در همانجا با تعدادی از دوستان و نیروهای شهید قهاری به گفتگو پرداختیم .مسئول دفترش در آن دوران وقتی از ویژگیهای او میگفت اشک امانش نمیداد و مثل اینکه دیروز  آن اتفاقات رخ داده است....

چگونه می شود از یاد برد آنهمه خوبی را ....کسی که در ارتفاعات و پستی و بلندیهای آن مناطق راههای صعب العبور را طی میکرده که به خانواده شهیدی سر بزند و از آنها دلجویی کند و باری از مشکلاتشان را بردارد. اهالی آن دیار یاد نداشتند که روزی گذشته باشد و او از بازمانده ای از جنگ همدلی و سرکشی نکرده باشد. از ساده زیستی و بی آلایشی او از رعایت اموال بیت المال کردن او از احقاق حق کردن از مظلومان او .از احترام و حرمت گذاشتن به علما و تواضع و فروتنی اش از خستگی ناپذیری او از آماده بودن او برای رزم با دشمن در همه ساعات شبانه روز از سختیهایی که خانواده اش در 16 بار اسباب کشی متحمل شدند و خم به ابرو نیاوردندو.....



قرار شد فردا صبح زود راهی شهرستان سنقر شویم ....ساعت هفت صبح راه افتادیم . من اولین بار بود که به این مناطق می آمدم و بسیار ناآشنا با آن حوالی .....

نگاهم آفتابگردانهای دو طرفه جاده را دنبال میکرد  و خاطرات او را مرور میکردم ، مگر میشود اینهمه ایمان در کسی جمع باشد اینهمه اطاعت ، اینهمه سختی در شهرهای دور افتاده و محروم... تا به حال کسی سراغ نداشت که برای انتقال به شهری خم به ابرو آورده باشد ...

تمام مسیر به ناراحتی ها و اعتراضات خودمان فکر میکردم ، چقدر ناسپاسیم  ....چگونه باید از اینان قدر شناسی کنیم دیگر هیچ چیز به فکرم نمیرسید !

اهالی آن دیار هم، همه از رسیدگیهایی که به مردمان محروم و ستم دیده آنجا کرده بود می گفتند .از عملیاتهایی که خودش جلوتر از همه حرکت میکرده که اگر آسیبی قرار است به کسی برسد اولین نفر او باشد ، از سختکوشی هایش، از دقت در سازماندهی عملیاتها و...از اینکه در عملیاتی در اطراف سنقر مجروح شده بوده و به همه میگوید بروید و ادامه بدهید من خودم می آیم و لنگان لنگان خود را به گوشه ای می برد که کسی صدمه ای نبیند . از عملیاتی که با مهارت خاص بالای سر یکی از سران کومله می رود و او را دستگیر میکند .....

فردای آنروز را به شهرستان پاوه رفتیم .شهر کوچکی که در دو طرف آن خانه های پلکانی به چشم میخورد ، خانه هایی که سقف هر کدام حیاط خانه ِ بالایی است شاید در عکسها یا فیلمها دیده بودم .

بعد از توقف ،حدود پنجاه ، شصت پله را در شیار کوهها بالا رفتیم تا به خانه ای رسیدیم که افرادی برای گفتگو در آنجا جمع شده بودند ، خانه ای در ارتفاعی سخت .

آنجا منزل شهید قهاری در آن سالها بوده است البته تازه باز سازی شده بود خانهِ فرمانده سپاه پاوه باسقفی مزین به تیرهای چوبی ، درب و پنجره چوبی ، اتاقی با پنجره چوبی  که رنگ چوبهایش هم از بین رفته بود رو به خیابان.... می گفتند در زمستانهای آن سالها سوخت نبوده که اینجا را گرم کنند ناچارا کرسی بپا میکردند و لباسهای گرم می پوشیدند تا گرم شوند ، اگر هم سوختی بوده مردم محروم را بر خودش ترجیح میداده  .... گرچه که او هیچوقت خانه نبوده ...در تکاپوی پاکسازی اشرار و گذر از کمینهای خطرناک گروهکها تا کردهای مظلوم و درد کشیده آن دیار بعد از آنهمه سختی روزی آرامش را تجربه کنند.

از پنجره ای که رو به شهر بود خانه های پایین را می دیدم و فکر میکردم کسی که آخرین خانه، خانه اوست چگونه در این شیارها رفت و آمد میکند ، روزانه چند بار می آید و میرود .....

به شیارهای کوهها خیره شده بودم و تصور میکردم برای آزاد سازی هر کدام از این ارتفاعات باید چند نفر شهید می شدند ؟!

مردمان محروم آنجا که با آنهمه سختی عزیزانشان را بزرگ کرده بودند و هیچ ادعایی نداشتند چقدر غیورانه  از این سرزمین پاسداری کرده بودند ، چقدر او را دوست داشتند و چقدر او آنها را دوست می داشته .




شجاعتش زبانزد خاص و عام آن دیار بود ، میگفتند چیزی نبود که او از آن هراسی داشته باشدمانند شیری به دل آن کوها میزد همراه همه نیروهایش می جنگید....

مسیر پر پیچ و خمی را به طرف جوانرود حرکت کردیم کوهها و ارتفاعات سر سبز در طی مسیر حرکتمان جلب توجه میکرد .

دامنه هایی که برای ایجاد امنیت چقدر شهید بر روی خود دیده است ...

از خاطرات آن دیار هم کوله باری از صمیمیت و مهربانیِ فرمانده ای شجاع و مردمی با خود به همراه آوردیم باشد که در کتابهایمان جای دهیم مهربانیهای مردانی بی ادعا را ....


نفس عمیق:خدایا توانایی به ما ده که دریابیم به چه نیروی بیکرانی تکیه زده ایم تا همه نگرانیهایمان به آرامش مبدل شود.




مناطق مرزی 1


هواپیما به طرف فرودگاه سنندج حرکت میکرد منهم به رسم عادت با کسی که کنارم نشسته شروع میکنم به صحبت که تنهایی خسته ام نکند ، با دخترخانمی از اهالی سنندج مشغول صحبت بودم ، آنچنان گرم صحبت بودیم که متوجه نشدم کی رسیدیم ....

با خودم میگفتم چه کسی مرا به این دیار کشانده ؟!....

آقایی با لباس و زبان کردی  مرا به سمت مریوان همراهی میکرد ، چقدر کردها مهربانند ،در کنارشان اصلا احساس غربت نمیکنی .توی ماشین جاده را نظاره میکردم کوههای سر سبز و رنجیر وار بهم تنیده ، تمام مدت فکر میکردم چگونه اینجا می جنگیدند! حتی نمیتوانستم فکر کنم که از این کوهها چطور باید بالا رفت حالا تصور کمین ضد انقلاب و تیراندازی و ...که جای خود دارد .

جاده مریوان بسیار پر پیچ است ، پیچهای زیاد و خطرناک ، صدو چهل و سه تا پیچ دارد . از بس پیچها تند بود در مسیر حالم بد شد و راننده بنده خدا که هل شده بود و نمیدانست چکار کند توقف کرد و آبی به صورتم زدم و مجدد حرکت کردیم .در طول مسیر نام روستا ها و موقعیتهایشان را برایم توضیح میداد،  باید زودتر به مریوان میرسیدیم.

بلاخره به همایش بزرگداشت شهدای عملیات والفجر 10 که در سالن همایشهای دانشگاه آزاد شهرستان مریوان برگزار میشد رسیدیم . 

وارد سالن شدیم افرادی که راهنماییم میکردند همه به سختی فارسی صحبت میکردند

فرماندهانی که در آن مناطق خدمت کرده بودند مشغول سخنرانی بودند و از وضعیت عملیات ها می گفتند . اما من برای کار دیگری آمده بودم...


مرا شهید بزرگوار سردار حاج سعید قهاری سعید به این خطه کشانده بود ،کسی که آنقدر مظلوم بود که حتی نامش را بعد ازسالها پژوهش در دفاع مقدس نشنیده بودم ، کسی که غربت و مظلومیت اش مانند تیری بر قلب می نشست کسی که شاید اگر دهها کتاب در موردش نوشته شود نمیتوان عظمت روح او را شناساند ، کسی که شاید نزدیکترینهایش هم او را ، اخلاصش ، و غربتش را هم نشناختند کسی که 28 سال در مناطق مرزی غرب و شمالغربی فرماندهی کرد البته بهتر است بگوییم به مردم خدمت کرد، بدون هیچ شکوه ای .وقتی در اواخر خدمتش سردار شهید کاظمی او را به یزد منتقل کرده بود در پوست خود نمی گنجید که برود به کردستان میگفت برایم سخت است در مناطق آرام خدمت کنم.

باید با کردها هم صحبت میشدم و از حاج سعید و عملیاتها و کارهایی که انجام داده بود می شنیدم.



آنها از لطف و مهربانی هایی که به کردها داشته سخن می گفتند، فرمانده سپاه مریوان چگونه خودش در زمستان نفت و آذوقه در روستاهای دور افتاده آن دیار می برده ، چگونه تلاش میکرده راههای پر برف زمستانهای سرد کردستان را که تردد افراد و مال و ماشین را مسدود میکرده با تلاش باز کند ، همه ی آنها مهربانی ها و رشادت هایش را به یاد داشتند و ابتدا با احترام ویژه از شهید جاوید الاثر متوسلیان یاد میکردند و سپس نام پر افتخار حاج سعید را می آوردند .

کردها با غرور صحبت می کنند...

از عملیاتهای موفقیت آمیزی که حاج سعید در آن خطه انجام داده ، مناطق و روستاهای ناامنی که نمی توانستند از شر گروهک ها ی ضد انقلاب در آنجا زندگی کنند چگونه او آرامش را به آن خطه آورده بود کردها ریز به ریز عملیاتها را به خاطر داشتند .حضورش در صف مقدم عملیاتها و شجاعتش در جنگیدن ، مجروحیتها و تحمل و توان بالایش را وصف میکردند .

چه خوش میگفتند که حاج سعید خستگی را خسته کرده بود شاید شبها سه ساعت می خوابید .از نماز شبها و عبادتهایش میگفتند ...

ویژگی منحصر به فرد او اهمیت دادن به نیروهای بومی اش بوده و اعتماد به کردها ،همان خصلت بود که باعث شده بود در دلهایشان حکومت کند و آنچنان دوستش داشتند که بعد از او کسی موفق نشده بود در قلبهای آنان رسوخ کند...

غروب به طرف سنندج حرکت کردیم و من هنوز تا ساعت 12 شب با اهالی آن دیار در گفتگو بودم خسته بودم اما یاد شهید قهاری خستگی را از بدن خسته ام در می آورد .آن شب را با یاد و خاطرات آن بزرگوار سپری کردم صبح باید برمی گشتم....


نفس عمیق : خدایا ما را قدردان اینهمه اخلاص قرار بده و شرمنده آنان قرار مده .

در بسته باز کردن




همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
  
"شیخ بهایی 

نفس عمیق :پروردگارا ! قلب ام را نور ده ، زبان ام را نور ده ، شنوایی ام را نور ده ، بینایی ام را نور ده ، احساسم را نور ده ، همه ی اعضایم را نور ده ....

پروردگارا بر نور درونی ام بیفزای ، مرا روشنایی ده ، مرا نورانی ساز . حصرت محمد (ص)

نفس عمیق 2: اربعین سالار شهیدان حسین ابن علی (ع) و یاران با وفایش را بر همه دوستان تسلیت عرض میکنم.