تنفس

به نام آنکه فکرت آموخت

تنفس

به نام آنکه فکرت آموخت

مناطق مرزی2


تیپ نبی اکرم(ص) نام کاملا آشنایی است برای اهالی کرمانشاه. شنیدن این نام یادآور خاطرات دوران دفاع مقدس برای یادگاران جبهه و جنگ است ، کسانی که در سالهای ایثار در جبهه حضور داشته اند با شنیدن این نام باز میگردند به دورانهای دور فداکاریها....من هم نام این تیپ را در خاطرات کردستان بسیار شنیده ام.

از راننده تاکسی سراغ تیپ نبی اکرم (ص) را گرفتم ، مسیر را کاملا می شناخت مرا به میدان بزرگ شهر کرمانشاه درب پادگان برد ....

اهالی کرمانشاه معروف به غریب نوازی هستند بسیار با بیگانه ها مهربانند . همین ویژگی شان احساس خوبی به آدم

میدهد فکر میکنی سالهاست که آنها را میشناسی کمتر غریبی میکنی.




شهید قهاری سالهایی را فرمانده این تیپ بوده است وچند سال فرمانده سپاه پاوه ،سنقر و جوانرود البته در سالهای اولیه جنگ که درگیریهای شدیدی با ضد انقلاب و گروهکها در آن منطقه وجود داشته و همزمان جنگ تحمیلی هم با عراق در آن مناطق بوده است در سالهای بسیار سختِ ناامنی ....

بهر حال در همانجا با تعدادی از دوستان و نیروهای شهید قهاری به گفتگو پرداختیم .مسئول دفترش در آن دوران وقتی از ویژگیهای او میگفت اشک امانش نمیداد و مثل اینکه دیروز  آن اتفاقات رخ داده است....

چگونه می شود از یاد برد آنهمه خوبی را ....کسی که در ارتفاعات و پستی و بلندیهای آن مناطق راههای صعب العبور را طی میکرده که به خانواده شهیدی سر بزند و از آنها دلجویی کند و باری از مشکلاتشان را بردارد. اهالی آن دیار یاد نداشتند که روزی گذشته باشد و او از بازمانده ای از جنگ همدلی و سرکشی نکرده باشد. از ساده زیستی و بی آلایشی او از رعایت اموال بیت المال کردن او از احقاق حق کردن از مظلومان او .از احترام و حرمت گذاشتن به علما و تواضع و فروتنی اش از خستگی ناپذیری او از آماده بودن او برای رزم با دشمن در همه ساعات شبانه روز از سختیهایی که خانواده اش در 16 بار اسباب کشی متحمل شدند و خم به ابرو نیاوردندو.....



قرار شد فردا صبح زود راهی شهرستان سنقر شویم ....ساعت هفت صبح راه افتادیم . من اولین بار بود که به این مناطق می آمدم و بسیار ناآشنا با آن حوالی .....

نگاهم آفتابگردانهای دو طرفه جاده را دنبال میکرد  و خاطرات او را مرور میکردم ، مگر میشود اینهمه ایمان در کسی جمع باشد اینهمه اطاعت ، اینهمه سختی در شهرهای دور افتاده و محروم... تا به حال کسی سراغ نداشت که برای انتقال به شهری خم به ابرو آورده باشد ...

تمام مسیر به ناراحتی ها و اعتراضات خودمان فکر میکردم ، چقدر ناسپاسیم  ....چگونه باید از اینان قدر شناسی کنیم دیگر هیچ چیز به فکرم نمیرسید !

اهالی آن دیار هم، همه از رسیدگیهایی که به مردمان محروم و ستم دیده آنجا کرده بود می گفتند .از عملیاتهایی که خودش جلوتر از همه حرکت میکرده که اگر آسیبی قرار است به کسی برسد اولین نفر او باشد ، از سختکوشی هایش، از دقت در سازماندهی عملیاتها و...از اینکه در عملیاتی در اطراف سنقر مجروح شده بوده و به همه میگوید بروید و ادامه بدهید من خودم می آیم و لنگان لنگان خود را به گوشه ای می برد که کسی صدمه ای نبیند . از عملیاتی که با مهارت خاص بالای سر یکی از سران کومله می رود و او را دستگیر میکند .....

فردای آنروز را به شهرستان پاوه رفتیم .شهر کوچکی که در دو طرف آن خانه های پلکانی به چشم میخورد ، خانه هایی که سقف هر کدام حیاط خانه ِ بالایی است شاید در عکسها یا فیلمها دیده بودم .

بعد از توقف ،حدود پنجاه ، شصت پله را در شیار کوهها بالا رفتیم تا به خانه ای رسیدیم که افرادی برای گفتگو در آنجا جمع شده بودند ، خانه ای در ارتفاعی سخت .

آنجا منزل شهید قهاری در آن سالها بوده است البته تازه باز سازی شده بود خانهِ فرمانده سپاه پاوه باسقفی مزین به تیرهای چوبی ، درب و پنجره چوبی ، اتاقی با پنجره چوبی  که رنگ چوبهایش هم از بین رفته بود رو به خیابان.... می گفتند در زمستانهای آن سالها سوخت نبوده که اینجا را گرم کنند ناچارا کرسی بپا میکردند و لباسهای گرم می پوشیدند تا گرم شوند ، اگر هم سوختی بوده مردم محروم را بر خودش ترجیح میداده  .... گرچه که او هیچوقت خانه نبوده ...در تکاپوی پاکسازی اشرار و گذر از کمینهای خطرناک گروهکها تا کردهای مظلوم و درد کشیده آن دیار بعد از آنهمه سختی روزی آرامش را تجربه کنند.

از پنجره ای که رو به شهر بود خانه های پایین را می دیدم و فکر میکردم کسی که آخرین خانه، خانه اوست چگونه در این شیارها رفت و آمد میکند ، روزانه چند بار می آید و میرود .....

به شیارهای کوهها خیره شده بودم و تصور میکردم برای آزاد سازی هر کدام از این ارتفاعات باید چند نفر شهید می شدند ؟!

مردمان محروم آنجا که با آنهمه سختی عزیزانشان را بزرگ کرده بودند و هیچ ادعایی نداشتند چقدر غیورانه  از این سرزمین پاسداری کرده بودند ، چقدر او را دوست داشتند و چقدر او آنها را دوست می داشته .




شجاعتش زبانزد خاص و عام آن دیار بود ، میگفتند چیزی نبود که او از آن هراسی داشته باشدمانند شیری به دل آن کوها میزد همراه همه نیروهایش می جنگید....

مسیر پر پیچ و خمی را به طرف جوانرود حرکت کردیم کوهها و ارتفاعات سر سبز در طی مسیر حرکتمان جلب توجه میکرد .

دامنه هایی که برای ایجاد امنیت چقدر شهید بر روی خود دیده است ...

از خاطرات آن دیار هم کوله باری از صمیمیت و مهربانیِ فرمانده ای شجاع و مردمی با خود به همراه آوردیم باشد که در کتابهایمان جای دهیم مهربانیهای مردانی بی ادعا را ....


نفس عمیق:خدایا توانایی به ما ده که دریابیم به چه نیروی بیکرانی تکیه زده ایم تا همه نگرانیهایمان به آرامش مبدل شود.